خواهرم سارا

سلام دوستان گلم
قبلا تو این وبلاگ فقط من می نوشتم حالا خواهرم سارا هم با من همکاری میکنه امیدوارم با کمک سارا این وبلاگ زیبا
بشه(آخه سارا دانشجو ادبیات برای همین رو شعرای منم نظارت داره)اینم یه شعر از طرف سارا

حاشا و ابدا که مرا دلگیری از آسمان نیست
این سرشت ابر است که ببارد
اگر نبارد مرا راستی ادامه عمر چگونه است؟
ابر نمی بارد، عمر ادامه دارد و مرا غزلی بیاد مانده است که برای تو بخوانم
از دور حرکت می کنیم تا به تو رسیم
تو اگر مانده باشی، تو اگر در خانه باشی
من فقط به خانه تو آمدم تا بگویم
آواز را شنیدم
تمام راه از تو می خواستم مرا باور کنی که ساده هستم
رفته بودی
اکنون گفتم که تو هستی
تو اگر نبودی نمی دانستم که می توانم باران را در غیبت تو دوست بدارم
حقیقت دارد، تو را دوست دارم
در این باران می خواستم تو در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم، سلام کنم
لبخند تو را در باران می خواستم

همراه با بغض خواهرم
که بارید در این سکوت

دلم برای کسی تنگ است...

دلم برای کسی تنگ است...

 

دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به مهمانی گلهای باغ

می آورد و دستهای سپیدش را به آب می بخشد.دلم برای کسی تنگ است

که چشمهایش را به عمق آبی دریای بی کران می دوخت به کسی که همچو کودکی

دلش برای من و دلم می سوخت و مهربانی را نثارم کرد.دلم برای کسی تنگ است که

همزمان بهترین دقایق حیاتم بود و پرستوی حیاتم را به اوج آسمانها می برد،کسی که قلبش

آشیانه پرستوها بود.دلم برای کسی تنگ است که در زیر نم نم باران در جست و جوی فرشته

محبت است،کسی که الماس وجودش را درک کند و در آخر دلم برای کسی تنگ است که نمی دانم

که می داند خلوت دل من آشیانه اوست؟


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود بوسه است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن استتا تو
بخاطر آخرین حرف بدنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف زندگیست.
روزی که تو بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما برای کبوترهایمان دانه بریزیم و من آن
روز را انتظار میکشم حتی اگر روزی که دیگر نباشم



غمی غمناک

غمی غمناک

شب سردی است، و من افسرده
راه دوری است ، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده

:می کنم ، تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من ، لیک، غمی غمناک است


آخر چه بگویم که گفتنی‌ها را در حضورت گفتم و امروز جلوی حضورت با من می‌خواهم کفنت راحصار تن غمگین خود کنم آنجا هم به تو گفتم که ... جانا نامت را نمی‌دانم اما با من ناآشنا
نیستی، رویت را ندیده‌ام اما زیباتر از تو نمی‌شناسم، گفتن این حرفها سخت است، ولی احساس کردن تو و در کنارت نشستن دیدن آن کلاف سپید بر تکه‌هایی از تن تو و رایحه‌ای که به همراه داشتی وجودم را به لرزه می‌افکند و در این هنگام سکوت بلندترین فریاد است