شب

ای شب سیاه
ای که ظلمتت بی انتها
تو را فریاد می کنم
برای نبردی بی امان
تو را فریاد می کنم
مرا از ظلمت تو باکی نیست
چرا که قطره را از دریا شدن باکی نیست
گر می توانی بحری را قطره کن
برای شکستن تو از همه چیز گذشته ام
از لطافت جوانی ام
و از گیسوانم
گیسوانی که سیاهی دلت در برابر ان سر تعظیم فرو
اورد
اکنون همه چیز را از من بستان
چشمانم و زیبای وجودم همه از ان تو
فروغ نگاهم در کام تو
مرا از این سراب باکی نیست
چرا که قلبی در سینه دارم که بی تاب تپیدنست
اری
چشمانم را میدهم
تا سرود ازادی چکاوک ها را با قلبم حس کنم
گیسوانم را می دهم
تا برای بنجره ها لا لائی بیداری را بخوانم
و جوانی ام را میدهم
تا سرود بهار را در تاریک روشن حقیقت سبز کنم
مرا از چه می ترسانی
من شب شکنم
اندوهگین لحظه ای باش که غرور بی پایانت را بشکنم
ترسان از  لحظه ای باش که این دیوار ها را به لرزه در بیاورم
من شب شکنم

**********************
سلام به دوستان گلم
امیدوارم حالتون خوب باشه
خوشحالم می کنید اگر یه سر به وبلاگ باران احساس بزنید(وبلاگ شخصی هما)
ممنون از لطفتون
"سونیا"