غمی غمناک

غمی غمناک

شب سردی است، و من افسرده
راه دوری است ، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده

:می کنم ، تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من ، لیک، غمی غمناک است


آخر چه بگویم که گفتنی‌ها را در حضورت گفتم و امروز جلوی حضورت با من می‌خواهم کفنت راحصار تن غمگین خود کنم آنجا هم به تو گفتم که ... جانا نامت را نمی‌دانم اما با من ناآشنا
نیستی، رویت را ندیده‌ام اما زیباتر از تو نمی‌شناسم، گفتن این حرفها سخت است، ولی احساس کردن تو و در کنارت نشستن دیدن آن کلاف سپید بر تکه‌هایی از تن تو و رایحه‌ای که به همراه داشتی وجودم را به لرزه می‌افکند و در این هنگام سکوت بلندترین فریاد است

یه یادگاری

من در خیال خود با تو می‌گویم با تو که در آسمانها و زمین بر من می‌نگری، با تو که هرگز تو را ندیده‌ام و حرفهایت را نشنیده‌ام. با تو که تمام لحظه‌هایت را در ستایش محبوب بودی و من در خواب بودم. در آن روزها که تو مشق عشق می‌کردی من در حصار تن اسیر بودم. چه بگویم؟ آخر دیدن تو و حضور تو در مکانی که من بودم جای مباحات بود و قلب من از حضور تو در تکاپو و انفجار

سلام خب می خوام یه ذره از امروز بگم /زنگ آخر بود ما داشتیم با بچه ها در مورد همایش روز جمعه صحبت میکردیم که نازنین(یکی از دوستام گفت زنگ خورده بیاین بریم تا خانوم آروند نیومده(ناظممونه یه اخلاقه بدیم داره همه می ترسن از 2 کیلومتریش راه برن )خلاصه رفتیم جلوی در که دیدیم همه بیرونن و ناظم داره درو می بنده / ما 6 تا دختر با تموم سرعت فرار کردیم سمت در دبیرا همه رفتیم بیرون دیدیم تو کوچه خبری نیست تازه فهمیدیم که زنگ نخورده و ما ضایع شدیم گفتیم تا ناظم نیومده بریم تو مدرسه تا رفتیم تو ناظممون ما رو دید خلاصه امروز داشتیم الکی الکی از مدرسه فرار می کردیم ....ولی بعدش کلی با بچه ها خندیدیم آخه خیلی صحنه با حالی بود

:اینم یه شعر
اگر صدایم کنی ،شادمانه بال میگشایم
غصه هایم را در سبدی میریزم و پشت در میگذارم .
آنگاه به آسمان خیره میشوم تا فرشته ها
از پله های ستاره پایین بیایند و مرا با خود ببرند .
اگر همه درختان مال من بودنددفتر هایی گرد میاوردم
هر درخت دفتری و هر دفتری پر از عاشقانه های من برای تو ...
اگر همه پنجره ها حتی در دورترین نقطه این کره خاکی مال من باشند ،
از قاب رنگین و تازه یا رنگ و رو رفته آنها فقط تو را نگاه میکنم
و جز تو هیچ کس و هیچ چیز را به چشمهایم راه نمیدهم ...
اگر به قامت کلماتی که بسویت میفرستم نگاه کنی قیامت را خواهی دید ،
کلماتی را که رنگ و بوی بهشت میدهند میدانم که به قله ات نخواهم رسید ..
من برای اینکه بدانم چگونه دوستت داشته باشم سالها در کنار آفتابگردانها درس خوانده ام و
برای اینکه بدانم چگونه به تو برسم سالها
در کنار شنهای ساحل نشسته ام و پیوستن اولین قطره به دریا را تماشاکرده ام ...
ای خورشید دست نیافتنی من ! باور کن به چشمهایت ایمان دارم
واگر چشم در چشمهایم بدوزی از هزار شمعِ زیارتگاه روشن تر میشوم ...

دیدار دوست

سلام دوستای گلم/امیدوارم حالتون خوب باشه/یه چند وقتی بود نمی تونستم تو وبلاگم چیزی بنویسم (چون امتحانات فرصت و ازم گرفته بود)امیدوارم از شعر این دفعه خوشتون اومده باشه...
"به سراغ من اگر می ایید
نرم اهسته بیایید مبادا که ترک بر دارد
چینی نازک تنهای من
تقدیم به بهترین دوستم  شینا جونم
آه، چه خوب یادم هست لحظاتی که در کوچه های مهربانی همگام با عابر به چشمهای هم نگاه می کردیم و تو لبخند می زدی ، چه قدر در لبخند نگاه تو پر امتداد می شود ، امتدادی تا حفظ اشک . چه خوب یادم هست زیبای درون من لرزش انگشتانت را بر روی شانه ام وقتی کنار مشتی خاک آهسته بشسته بودم و با انگشتانم لحظات را زیرو رو می کردم برای ثبت یاد تو ، و تو زیبای جاوید من با نوسان انگشتانت عشق را در وجود خالی من ریختی و من در صدای نوازش انگشتان تو می شکفتم
زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد...